۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

من بازجو هستم یا تو ؟

وارد اطاق که شدم حاجی آقا پشت میز نشسته بود و پرونده مرا مطالعه می کرد. روی صندلی روبرو حاج آقا نشستم . پس از چند لحظه سرش را از روی پرونده من برداشت و رو کرد بمن و گفت: شمایان از گمراهانید و یک عده گمراهتر از خودتان از شمایان پیروی می کنند. انگار حاجی آقا داشت ترجمه فارسی آیات قرآن در مورد شعراء را تلاوت می کرد. گفتم ولی ببخشید حاج آقا، ما گمراه نیستیم. حاج آقا با عصبانیت رویش را کرد بطرف من و گفت: غلط می کنی، خودت و جد آبادت هم از گمراهانند و پرسید: مگر تو نمایشنامه « عباس آقا کارگر ایران ناسیونال » را ننوشته ای و بر صحنه نیاورده ای؟ گفتم چرا ، و در حالیکه پرونده مرا زیر و رو می کرد، ادامه داد: مگر تو کتاب شعر « از کشتارگاه » را قلمی و منتشر نکرده ای ؟ گفتم، بله.حاج آقا نفس راحتی کشید و گفت: پس خوشبختانه به جرمت اعتراف می کنی. سوال کردم : حاجی آقا مگر تو مملکت شمایان شعر سرودن و نمایشنامه اجرا کردن جرم است؟ حاجی آقا با بیتابی و خشم زیاد گفت: بله که جرم است. مگر حالی تان نیست که سخیف ترین مطالب و سیاه نمایی ها را به نظام مقدس اسلامی و خدمتگزاران والایی و ارزشی آن نسبت دادن، جرم است. حاج آقا کم کم داشت آمپر می کشید. گفتم: حاج آقا مگر شمایان به آزادی بیان و مطبوعات اعتقاد ندارید؟ حاجی آقا در آمد که: مسلم نه، و گفت: این چیزهای مزخرفی که شمایان اسمش را می گذارید آزادی و آن نره خر سیاه پوست « لنکستن هیوز » می گوید، بذر پر برکتیه که احتیاج کاشته تش » و آن شارلاتان « احمد شاملو » با صدا نکره اش می خواند ، بله که ما قبول نداریم و آنرا آزادی نمی دانیم. پس اینها چه هستند حاجی آقا؟ با حالت نگرانی جواب داد: بی بند و باری، هرج و مرج طلبی و ناموس بازی. گفتم به نظر شمایان : یعنی کشورهای اروپایی که در آنها نظامهای سیاسی لیبرال دموکراسی حاکم است، دچار هرج و مرج و ناموس بازی هستند. حاجی آقاگفت: بله که هستند. رو کردم به حاج آقا و پرسیدم: ببخشید حاج آقا ولی شما اینها را از کجا می دانید؟ این بار با عصبانیت و پر خاش روی کرد بمن و گفت: احمق، از توی همین سایتها و کانالهای ضد انقلابی خودتان، توی همین سایتها خبرش می آید که در انگلیس و آلمان حدود ۲۰ درصد از پدران به دخترانشان تجاوز می کنند و از آنها صاحب بچه می شوند. چند لحظه صبر کردم که کمی خشمش فروکش کند و گفتم: همه این حرفها دروغ و غیر واقعی است، تنها چند سال پیش یک مورد در آلمان همچون اتفاقی افتاده است. حاجی آقا از جواب من خیلی بر افروخته شد و گفت: زیاد پر رویی نکن، تو میدانی یا من؟ فکر می کنید که ما نمی دانیم که شمایان همگی تان مزدوران با مزد و مواجبی هستید که از کنگره شیطان بزرگ آمریکا و رژیم صهیونیستی اسرائیل غاصب چمدان،چمدان دلار می گیرید تا در مملکت آقا امام زمان جنگ نرم راه بیندازید و مانع ظهور امام منتظر شوید، ولی این آرزو را به گور خواهید برد. گفتم: ولی ببخشید حاج آقا بحث چمدان پول در مجلس شمایان در گرفته که مرتب به خالد مشعل و کرزای و دیگران می بخشید. حاج آقا بد جوری جوش آورده بود. رو کرد بمن و گفت: غلطهای بی جا به شمایان نیامده است. گفتم: حاجی آفا یعنی این موضوع را انکار می کنید. حاجی آقا با خشم و عصبانیت از روی صندل اش بلند شد و گفت: « من بازجو هستم یا تو ؟ » خفه می شوی و یا صدا بزنم بیایند خفه ات کنند. یکهو حاج آقا در حالیکه بیش از حد مضطرب و خشمگین به نظر می رسید، صدا زد، برادر سعید، برادر سعید. بلافاصله برادر سعید از در وارد شد. حاج آقا با حالت بر افروخته رو کرد به برادر سعید و گفت: این ضد انقلاب را ببرید، حرفهای گنده تر از دهنش می زند، درست وحسابی تعزیرش کنید. برادر سعید با خشونت دست مرا کشید و از اطاق بازجویی خارج کرد.
من بازجو هستم یا تو ؟

وارد اطاق که شدم حاجی آقا پشت میز نشسته بود و پرونده مرا مطالعه می کرد. روی صندلی روبرو حاج آقا نشستم . پس از چند لحظه سرش را از روی پرونده من برداشت و رو کرد بمن و گفت: شمایان از گمراهانید و یک عده گمراهتر از خودتان از شمایان پیروی می کنند. انگار حاجی آقا داشت ترجمه فارسی آیات قرآن در مورد شعراء را تلاوت می کرد. گفتم ولی ببخشید حاج آقا، ما گمراه نیستیم. حاج آقا با عصبانیت رویش را کرد بطرف من و گفت: غلط می کنی، خودت و جد آبادت هم از گمراهانند و پرسید: مگر تو نمایشنامه « عباس آقا کارگر ایران ناسیونال » را ننوشته ای و بر صحنه نیاورده ای؟ گفتم چرا ، و در حالیکه پرونده مرا زیر و رو می کرد، ادامه داد: مگر تو کتاب شعر « از کشتارگاه » را قلمی و منتشر نکرده ای ؟ گفتم، بله.حاج آقا نفس راحتی کشید و گفت: پس خوشبختانه به جرمت اعتراف می کنی. سوال کردم : حاجی آقا مگر تو مملکت شمایان شعر سرودن و نمایشنامه اجرا کردن جرم است؟ حاجی آقا با بیتابی و خشم زیاد گفت: بله که جرم است. مگر حالی تان نیست که سخیف ترین مطالب و سیاه نمایی ها را به نظام مقدس اسلامی و خدمتگزاران والایی و ارزشی آن نسبت دادن، جرم است. حاج آقا کم کم داشت آمپر می کشید. گفتم: حاج آقا مگر شمایان به آزادی بیان و مطبوعات اعتقاد ندارید؟ حاجی آقا در آمد که: مسلم نه، و گفت: این چیزهای مزخرفی که شمایان اسمش را می گذارید آزادی و آن نره خر سیاه پوست « لنکستن هیوز » می گوید، بذر پر برکتیه که احتیاج کاشته تش » و آن شارلاتان « احمد شاملو » با صدا نکره اش می خواند ، بله که ما قبول نداریم و آنرا آزادی نمی دانیم. پس اینها چه هستند حاجی آقا؟ با حالت نگرانی جواب داد: بی بند و باری، هرج و مرج طلبی و ناموس بازی. گفتم به نظر شمایان : یعنی کشورهای اروپایی که در آنها نظامهای سیاسی لیبرال دموکراسی حاکم است، دچار هرج و مرج و ناموس بازی هستند. حاجی آقاگفت: بله که هستند. رو کردم به حاج آقا و پرسیدم: ببخشید حاج آقا ولی شما اینها را از کجا می دانید؟ این بار با عصبانیت و پر خاش روی کرد بمن و گفت: احمق، از توی همین سایتها و کانالهای ضد انقلابی خودتان، توی همین سایتها خبرش می آید که در انگلیس و آلمان حدود ۲۰ درصد از پدران به دخترانشان تجاوز می کنند و از آنها صاحب بچه می شوند. چند لحظه صبر کردم که کمی خشمش فروکش کند و گفتم: همه این حرفها دروغ و غیر واقعی است، تنها چند سال پیش یک مورد در آلمان همچون اتفاقی افتاده است. حاجی آقا از جواب من خیلی بر افروخته شد و گفت: زیاد پر رویی نکن، تو میدانی یا من؟ فکر می کنید که ما نمی دانیم که شمایان همگی تان مزدوران با مزد و مواجبی هستید که از کنگره شیطان بزرگ آمریکا و رژیم صهیونیستی اسرائیل غاصب چمدان،چمدان دلار می گیرید تا در مملکت آقا امام زمان جنگ نرم راه بیندازید و مانع ظهور امام منتظر شوید، ولی این آرزو را به گور خواهید برد. گفتم: ولی ببخشید حاج آقا بحث چمدان پول در مجلس شمایان در گرفته که مرتب به خالد مشعل و کرزای و دیگران می بخشید. حاج آقا بد جوری جوش آورده بود. رو کرد بمن و گفت: غلطهای بی جا به شمایان نیامده است. گفتم: حاجی آفا یعنی این موضوع را انکار می کنید. حاجی آقا با خشم و عصبانیت از روی صندل اش بلند شد و گفت: « من بازجو هستم یا تو ؟ » خفه می شوی و یا صدا بزنم بیایند خفه ات کنند. یکهو حاج آقا در حالیکه بیش از حد مضطرب و خشمگین به نظر می رسید، صدا زد، برادر سعید، برادر سعید. بلافاصله برادر سعید از در وارد شد. حاج آقا با حالت بر افروخته رو کرد به برادر سعید و گفت: این ضد انقلاب را ببرید، حرفهای گنده تر از دهنش می زند، درست وحسابی تعزیرش کنید. برادر سعید با خشونت دست مرا کشید و از اطاق بازجویی خارج کرد.

آنچه من می بینم
ماندن دریاست
رستن و از نو رستن باغ است.
کشش شب به سوی روز است
گذرا بودن موج و گل و شبنم نیست.
گرچه ما می گذریم
راه می ماند
غم نیست.

                     « اسماعیل خویی »


با سلام

شما عزیزانم خوب می دانید که من همیشه دوست داشتم مطالعه کنم.آگاهی و فهم مطالبی که در ارتباط با تحولات اجتماعی و سیاسی میهنم بود،برایم بسیار اهمیت داشت. ولی خوب از سویی چنان در کش و قوس مناسبات مادی و روابط بی حاصل پیرامونم گرفتار شده بودم که کمتر می توانستم با آرامش و به دور از آنهمه دغدغه و تشنج، ساعتی بنشینم و مطالعه کنم. لازمه رهایی از این وضعیت دشوار و تحمل ناپذیر،پذیرش یک دگرگونی اساسی بود. من در سالها اقامت در شهرم شاهد سطح نازل فرهنگی و به درجه ای افزونتر فقر مادی در بین طبقات و اقشار کم درآمد و تهیدست شهرم و روستاهای اطرافم بوده ام. اندیشیدن به این معضلات اجتماعی ،دغدغه بسیار آزاردهنده ای بود که سایه شوم آن همیشه با من بود. برای اینکه بهتر به عمق این دغدغه های رنج آوری که به آن اشاره می کنم پی ببرید،یک مورد آنرا نقل می کنم. یک روز عصر با دوست لشتغانی ام برای مشاهده فقر و فلاکتی که عده ی بسیار زیادی از مردم محروم و تنگدست میهنم با آن شب های تیره خود را به صبحهای دلگیر پیوند می دهند. به محله ای در لشتغان بالا پشت همین  مغازه های دوراهی آبگرم رفتیم. وارد خانه ای شدیم که حیاط نداشت و دو اطاق خشت و گلی بود. این خانه در حدود ۵۰۰ متر با کارخانه سیمان فاصله داشت. با دوستم به یکی از اطاقها داخل شدیم.پیر مردی با همسر سالخورده اش در همین اطاق فقیرانه با کمترین امکانات معیشتی زندگی می کردند. در بدو ورود،پس از احوالپرسی با پیرمرد و همسرش ،کنار پیرمرد روی تک کهنه ای که فرش اطاق آنان بود،نشستیم.بلافاصله بالشی که پیر مرد موقع خواب زیر سرش می گذاشت توجهم را به خود جلب کرد.رویه این بالش از تکه پارچه ای تهیه شده بود که چند ماه قبل از آن بر سر در بانک کشاورزی شعبه شرکت سیمان آویزان بوده. روی این پارچه تبلیغاتی«بنر» کارگران و کارمندان شرکت سیمان را به افتتاح حساب پس اندازه ویژه ای در بانک کشاورزی شعبه شرکت سیمان دعوت کرده بودند. در روی این تکه پارچه دوازده امتیاز این حساب ویژه نوشته شده بود که در وقت خواب!! در زیر سر پیرمرد بیچاره قرار می گرفت. حکایت این روبالشی جادویی«برای صاحبان آن حساب ویژه» از قول همسر سالخورده و تکیده پیر مرد چنین بوده. این تکه پارچه پس از چند ماه در اثر باد و آفتاب فرسوه و از سر در بانک کشاورزی شرکت سیمان کنده می شود و باد آنرا به سیم خاردار اطراف شرکت سیمان می چسپاند چندی بعد داماد پیر مرد پارچه را می بیند،از سیم خاردار جدا می کند.و به خانه می آورد و به همسرش « دختر پیرمرد » می دهد تا برای پدرش که در هیچکدام از بانکهای روی زمین حتی در هیچ شعبه ای ازبانکهای هفت آسمان « اگر هفت آسمانی در کار باشد »هم یک حساب بانکی ندارد ، رو بالشی بدوزد. دختران نازنینم.می بینید که سهم پیر مرد از شرکت سیمان ۶ هزار تنی که در ۵۰۰ متری اطاق خشت وگلی آنها واقع است تنها پارچه پاره ای بود که از سیم خاردار محوطه اطراف شرکت کند شده بود. بعد از دقایقی که حرفهای همسر پیرمرد تمام شد ،پیرمرد رو کرد به من و  دوستم و از ما درخواست یک پتو کرد تا بدن رنجور و نحیف خود را از سوز سرما حفظ کند.از دیدن این صحنه ی دردناک و بهت آور بسیار پریشان و مضطرب شدم. پس از ملاقات با آن پیرمرد تا روزها فکر می کردم من به عنوان یک انسان در خصوص خلاصی از فقر و قلاکتی که انبوهی ازمردمان میهنم ،با آن  دست به گریبانند، چه کار می توانم بکنم؟ و چطور می شود به این نابرابری و مصیبت پایان داد. راستی دختران خوبم، چرا در کشوری که بلحاظ دارا بودن ذخایر زیرزمینی جزء چهارمین کشور ثروتمند جهان است،و تنها در آمد حاصل از فروش نفت آن در سال سر به دهها میلیارد دلار می زند هنور افرادی در آن زندگی می کنند که محتاج یک پتواند؟. با دقت که به علل این فلاکت و فقر مزمن فکر می کردم ،به درستی در می یافتم که علت این همه بی عدالتی،تبعیض و پایمال نمودن حقوق ابتدایی مردم ، بقول شادروان غلامحسین ساعدی« گوهر مراد » ریشه در شجره ی خبیثه ای دارد که حکومتی ناعادلانه،خشن و مذهبی را به مردم دردمند و به ستوه آمده ام تحمیل کرده اند. نابرابری اقتصادی ، به تاراج بردن آزادیهای اجتماعی و توسل به شکنجه واعدام مخالفین معلول نظام سیاسی امنیتی است که گرچه در ظاهر و عوامفریبانه ژشت ضد آمریکایی و ضد سرمایه داری می گیرد ولی در باطن صددرصد وابسته به سرمایه داری جهانی است. دختران نازنینم، روحانیون و واعظان مذهبی در تمام طول تاریخ مبلغ و توجیه گران اندیشه های سرمایه داران و بازاریان بوده اند.« چون هیچ حرفه ای جزء مفتخوری و شکمبارگی بلد نیستند و خوب باید از یکجایی شکمشان پر شود.» . این نظام حکومتی که خود را با عنوان بی مسماء ی جمهوری به خورد مردم میدهد هیچ شباهت و سنخیتی با حکومتهای جمهوری ندارد بلکه شباهت واقع اش به همان شیر بی یال و دم و اشکمی است که مولوی در مثنوی نقل می کند. دختران عزیزم آنچه آخوندها« مارمولکها » و نوچه های ریز و دشت آن به نام جمهوری اسلامی در بوق و کرنا می کنند، هیچ چیزی به جز یک حکومت ناب اسلامی نیست. دارالخلافه ای به راه انداخته اند با حدود ۵۰۰۰ نفر که در آن فضای ربانی ومشعشع  کنگر می خوردند و لنگر انداخته اند. در این بیت مقدس تنها یک نفر است که فرمان می راند و آنطور که جیره خورانش در مملکت آقا امام زمان شایعه کرده اند، حکم و فرمان حکمرانی خود را بر کل بلاد اسلامی کره ارض  را مستقیم از دست مبارک امام دوازدهم تحویل گرفته است.« بماند که امام دوازدهم هم پای خودش روی پوست موز است » نمام فرامین در پیوند با  اداره امور سیاست، اقتصاد و آزادیهای اجتماعی ازنشر کتاب،روزنامه و مجله گرفته تا اکران فیلم و اجرای تئاتر ، روزانه بدون وقفه ازجانب حاکم‌اعظم دارالخلافه صادر و توسط عمله و اکراه آقا اجرا وعملی می شود. اگر این رژیم بغایت خشن وسرکوبگر عمر ننگینی به درازای نسلی پیدا کرده ، بعلت فقدان  آگاهی سیاسی در بین مردم و نبود یک تشکیلات سیاسی انقلابی منسجم و منضبط در جامعه است. دختران خوبم، بسیار مواقع  از فرط عاجز بودن از پاسخ دادن به« چه باید کردهای» زیادی که دائم در ذهنم دست و پا می زنند خود را ناتوان و درمانده می یافتم. یکی از بزرگان میگوید: آنکه بزرگ است اراده می کند و آنکه کوچک است آرزو. من بزرگ نبودم اما هیچ راهی جزء اراده کردن برایم نمانده بود. در نامه اول یا دوم بود که اشاره کرده بودم که یک حسی یک نیروی شگفتی مرتب به من نهیب می زد که تو عاجر و ناتوان نیستی، اراده کن تو می توانی، و من دختران خوبم اراده کردم که خودم و شما « اعضا خانواده » به جایی برویم تا بتوانیم با مطالعه و تعمق بیشتر برای آن دغدغه های که از آن حرف زدم ،پاسخهای درخور و درستی پیدا کنیم. با دستیابی به این پاسخها کار سترگی که میبایست انجام شود ، تازه شروع می شود و آن عمل نمودن به آن رهنمودهای است که ما را در رسیدن به جامعه ای که بتوان آزادی را در آن مثل هوا استنشاق کرد، فقر و فلاکت از جامعه رخت بر بسته باشد و بی نیازش را مردم حس لمس کنند،رفاه، آزادی سعادت از راه برسد و مردم هلهله کنان و با شادمانی دربهای خانه هایشان به روی این شادیها بگشاند. دختران خوبم بی شک آن روز در راه است و اگر من هم تا آن زمان زنده باشم همراه با هم میزبان آن شادیهاخواهیم بود. 

۱۳۹۳ اسفند ۲۷, چهارشنبه

با سلام , یوسف هستم. ناخواسته بر لبه پرتگاه خوفناک و بر گشت ناپذیر شصت سالگی ایستاده ام,ماهها و شاید سالهاست که با خودم ستیز می کنم ,تا شاید بتوانم آنچه از سالیان دور بر من گذشته است .بنویسم.بی شک این رویدادها اجتماعی ماحصل حضور عینی من در برخی از این رخدادهاست.پس از کلنجار رفتن زیاد با خودم مصصم شدم,بخشی از این رویدادها را از طریق  نشر در فیسوک بیان کنم.هدف غایی من از بازگویی این رویدادهای اجتماعی آگاهی بخشیدن به جوانان عزیز زادگاهم نسبت به دگرگونی فرهنگی است که در این سالیان در شهرمان رخ داده است.از سوی فکر می کنم مفهوم هستی اجتماغی ما انسانها مقوله ای است که قدمت آن به کهنسالی جهان مادی می رسد.یکی از غامض ترین پدیده ها که از روزگاران پیشین ذهن ما انسانها را در چنبره خود داشته, پاسخ دادن دادن به ان پرسش دیرینه بوده که معنا و مفهوم هستی اجتماعی او چیست؟ در این خصوص اندیشمندان علوم اجتماعی تحقیقات گسترده ای به عمل آورده اند. آنان به این نتیحه علمی رسیده اند که انسانها از دیرباز در جهت پاسخگویی به نیازهای مادی خود ناگزیر به ارتباط با همدیگر بوده اند. این روابط مادی که ماهیتی طبقاتی داشته منجر به مناسبتی اجتماعی خاصی گردیده که هستی اجتماعی انسانها از آن منتج شده است. ما اکنون در نظامی به سر می بریم که اساس سیاستهای آن بر پایه استثمار.خشونت و پایمال شدن حقوق اولیه مردم بنا شده است. هر روز شاهد درد و رنج توده های ستمدیده و سرکوب خشن و بیرحمانه نیروهای سیاسی هستم. در چنین فضای خفقان آلود و پلیسی وظیفه هر انسان آزاده ای که دل در گرو آزادیخواهی. عدالت اجتماعی و پایان دادن به فقر و نداری مردم زجر دیده دارد.آنست که با بهره گیری از کمترین امکانات چهره کریه نظام و سیاستهای سرکوبگرانه و ضد بشری آنرا افشا کند.پیش شرط دخالتگری و شرکت ما در اعتراضات علیه سیاستهای خشونت طلبانه رژیم بستگی به آگاهی و باور عمیق ما به فعالیت جمعی و تشکل پذیری دارد. هیچ انقلاب بنیادی اجتماعی بدون تشکیلات و انسجام سازمانی به پیروزی نرسیده است. هستی اجتماعی ما فیسبوکیها در گرو تلاش و پیگیری ما در گسترش و انتقال آگاهی معنا و مفهوم پیدا می کند. بنابراین ما فیسبوکی هستیم. پس ما هستیم. همانطوریکه در ابتدا یادآور شدم. قصدم از راه اندازی این فیسبوک بیان رخدادهای اجتماعی است که در طول سالیان اقامتم در زادگاهم بندر خمیر به وقوع پیوسته است. در نظر دارم در صورت امکان هر پنجشنبه آنرا به روز کنم.مطالبی که در اینجا نشر خواهم داد نوشته های خودم است که اشامل موضوعات زیر خواهد بود.1-رویدادهای گذشته اجتماعی.فرهنگی شهرم.2-مقالات کوتاه. شعر و......3-نامه های که هرگز فرستاده نشد [نامه های به دختران نازنینم آذر و آیدا] شاید لازم به توضییح نباشد که من خودم را نویسنده.شاعر و مقاله نویس نمی دانم.هر از گاهی اگر با ترس ولرز با کاغذ سفید و قلم روبرو می شوم شاید از سر کنجکاوی و وظیفه و تعهدی است که در پیوند با ارتقاء آگاهی جوانان عزیز شهرم احساس می کنم.با دیده منت از هر گونه انتقاد.پیشنهاد.نظردهی. و راهنمایی استقبال خواهم کرد.صمیمانه  دست کوچک خود را برای یاری گرفتن به سوی دستهای بزرگ ما دراز می کنم. چراء فیسبوکی شدم؟ در انزوا چه کسی خواب آفتاب دید  تا من به انتظار بمانم  کنار دریچه  و درخیال بال کبوتر  سقوط کنم میان سیاهی « خسرو گلسرخی»